قيامت
زبيربابکرخيل زبيربابکرخيل

 

 

وقت آمدن بهار شدو بى قرارى  شبنم ؛ که ماه ها منتظر ديدن روى گل بود، به اوج خود رسيد، نسيم صبح دوستى خاکباد را ترک نموده، در تلاش گل هاى تازه، دشت و کوه ها را عبور مى کرد، قلب من نيز چشم براه  يک گل گمنام بود، چشم من به ديدنش، لبانم براى  بوسيدنش و دستهايم براى  لمس کردنش ناآرام بود، ميخواستم گلى را که از خود کنم، بويش را در رگ هايم جا دهم و برگ هايش را به زخم هاى دلم مرهم کنم، آخرکار بهار رسيد، شبنم و نسيم به کام خود رسيدند، من نيز بعد از سرگردانى ها، سراغ  گل گمنامم را در سر کوه که هميش با آسمان هم صحبت است، پيدا کردم، نيمه شب با بى صبرى طرف آن کوه دويدم، هنوز تا دامنش نرسيده بودم که آفتاب از مغرب برخيست، قيامت خدايى برپا شد، گل آرزوهاى من با کوه هاى سنگين پرواز کردو خواب هاى رنگينم به خواب ابد مُبدل گشت .

 

٢٠ اسد، کابل

 

 


August 20th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان